ارمنىها زیاد بودند توى رشت، مثل برخى دیگر از شهرهاى ایران، اما اینجا قدرى توفیر داشت؛ رشت بود! دروازه اروپا بود. اولین تیاتر ایران را داشت. اولین زن هاى بازیگر را حتى. ارمنىها خیلى کارها کردند توى این شهر؛ از مدرسههاى مختلف تا فعالیتهاى فرهنگى دیگر. رشتىهاى قدیم متفقالقول مىگویند که ارمنىها آدمهاى خوبى بودند. رشت یک جور دیگر فکر مىکرد؛ هنوز هم!
اسمش هم شاعرانه است حتى. به صنعتى بودن و معمارىاش نمىنازید؛ به تفکرش مىنازید. رشت بود آخر. حالا وقتى دوستانم مىخواهند بیایند و مىپرسند جاهاى دیدنىاش کجاست، مىمانم چه بگویم! دیدنىهایش توى فکر مردمش است. روى در و دیوار فراموش شدهاش. توى تاریخ آزادگى و سر نسپردگىاش. اینجا رشت است!
راستش را بخواهید همه چیز از همان آخرین تونل به سمت امام زاده هاشم شروع مىشود؛ همان که وقتى از آن بیرون مىآیى، وارد بهشت گیلان مىشوى. جایى به اسم حلیمه جان. جایى که زمانى آن ور حساب مىشد و جنگل بود و درخت داشت. بعدتر توى بوق و کرنا کردند و شد بخشى از بزرگ راه قزوین به رشت! مىخواهم بگویم رشت از همان جا شروع میشود. همان جا که شب و روز ندارد گذشتنش از بین درختها. همان نقطه که صداى پخش را زیاد مىکنى تا بخواند: «تى غوصه آخر مَرَ کوشه رعنا..» و بعد پنجرهها را مىدهى پایین و نفس مىکشى هوایش را! آنجا ابتداى رشت است به زعم من. ابتداى بهشت. ابتداى مستى. ابتداى شهرى که نبضش با احساس مردمش مىزند و فرهنگش توى سر مردمانش است هنوز. از همان جا شروع کنید به نفس کشیدن و بعدتر مرکز ثقلش؛ میدان شهردارى، با کلیدهایى که سالهاست از برجش آویزان است و گلسارش که خواب ندارد و نبضش تا نیمه شب مىزند هنوز. این شهر انتها ندارد انگارى.
آدم است دیگر؛ گاهى دلش براى خودش تنگ مىشود. مىرود توى شهرش و کوچههاى ساغریسازان را دنبال خاطرههاى کودکىاش، نفس مىکشد. بعد مىرود بادى الله و دنبال خروس قندى مىگردد. همان طور سرازیر مىشود و چاه صاحب زمان و مسجد صفى را توى خاطرههایش مىیابد. مىپیچد به راست و مىرود سر میدان. به راسته طلا فروشها که مىرسد، دلش هواى پله برقى مىکند که حالا پلههایش سالهاست از کار افتادهاند. به خیابان شیک که مىرسد، یک سیخ چنجه به نیش مىکشد و چشمش به ساعت شهردارى مىافتد. مىرود و مىنشیند توى شانزلیزه به سیگار کشیدن!
رشت است دیگر؛ دل آدم را جا کن مىکند. شهرى که پیوندش با ادبیات، هنوز ستودنىست. از محمود طیارى بگیرید تا مجید دانش آراسته، از احمد مسعودى تا حمید قدیمى حرفه، از خانم فرخ لمعه تا خانم رویا سید رییسى، از کیهان خانجانى تا حسن و محسن حسام. داستان کم نداشته این شهر. داستان نویس هم! که توى خون آدمهایش است انگارى این نوشتن. آدمهایى که هوایش را نفس مىکشند و زیر بارانش راه مىروند. آدمهایى که داستانهاىشان هنوز راه نفس کشیدن را باز مىکند.